لیلیلیلی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دل نوشته های یک مادر

خدایا

آنقدر دوستت دارم که گاهی از خدا هم خجالت میکشم خدایا مرا ببخش اگر تو خدایی او برایم خدایی میکند...
5 بهمن 1392

بدون شرح

دیشب هم من خسته بودم هم آقای پدر. هر دو داغون بودیم. ساعت 12 قصد خواب کردیم اما دخترک شارژ و سرحال بود. هر چی گفتیم لیلی بخواب در عوض خواب بین من و پدر نشست یه بوس از لپ بابا یه بوس از لپ مامان یادم نیست کی خوابم برد اما شیرین ترین و دلچسب ترین لالایی و خواب این 30 و سال اندی زندگیم بود....
1 بهمن 1392

عشق...

عشق ... چه به ناگهان بیاید               چه به آهستگی فرقی نمیکتد، تو را به تمامی در بر خواهد گرفت مثل خیس شدن چه در باران باشد چه در مه     ...
22 دی 1392

پاییزی

بوی پاییز می آید و هوا پر شده از آرزوهای خوب که برایت به بادها سپرده ام کاش پنجره ات باز باشد...
17 مهر 1392

عاشقانه پاییزی

پاییز دیگری در راه است. فصل سبز عاشقی فصل راه رفتن زیر باران دلت را بسپار به باد پاییزی، عاشق که باشی دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت            (فرهاد)   پ.ن:خدا کند که پاییز امسال راه بیفتی تا من قدم زدن زیر باران را با تو امسال تجربه کنم. دویدن بر روی برگ های خشک پاییزی خیلی وقته که ننوشتم: لیلی دوسِت دارم...
31 شهريور 1392

تصور کن

چشماتو ببند فقط تصور کن:   دو تا دست خیلی کوچیک دستایی که فقط 14 ماه سن دارن روی گونه هات قرار گرفتن، لمس یه پیشونی ظریف و کوچولو روی پیشونیت بعد دو تا ضربه آروم با اون انگشت های ظریف روی صورتت. دستایی که آروم آروم سر میخورن روی شونه هات آغوشی که با همه کوچیکیش قدر بزرگیه خدا برات ارزش داره ... حسیه که من بارها و بارها توی روز تجربه اش میکنم. لیلی، مامانی تو اینقدر عشق و محبت رو کجا یاد گرفتی؟؟؟ یه بار دیگه چشماتو ببند این بار تصور کن: بعد از یه روز پر از کار و تلاش و سختی به زور سعی کردی خودتو بخوابونی و قبل از خواب فقط از خدا میخوای بتونی چند ساعت آروم بخوابی تا بتونی برای یه شروع دوباره انرژی کسب کنی یه دفعه نصفه ...
2 شهريور 1392

من خوشبختم

لیلیِ زیبای من، دختر آرزوهای من گوش کن: از این لحظه فقط روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تو سالمی، که تو فریاد میکشی، که تو میخندی، که تو مسیر حرکتم رو دنبال میکنی، که تو وقتی میگم لیلی بر میگردی، وقتی برات شعر میخونم میخندی فقط مهم اینه که تو سالمی دیگه نمیتونم هیچی بگم نمیخوام هیچی بنویسم بلند ترین حرفی که میتونم بزنم اینه که بیام بغلت کنم با هم یه چرخ عاشقانه بزنیم تو قهقهه بزنی و من برم تا عرش کبریایی و برگردم خدایا تو خیلی خوبی، تو خوبی و من خوشبخت
30 بهمن 1391

غیر قابل وصف!!!

یه وقتایی عاشقی، یه وقتایی عاشق تر یه وقتایی خوشحالی، یه وقتایی خوشحال تر من امروز از همیشه عمرم شکرگزارتر هستم، شکرگزار سایه مردی که از هر خورشیدی و نوری تابناک تره و فرزندی که از هر موهبتی عظیم تر...  
28 بهمن 1391

من مجنون تو لیلی!!!

سلام بر بانوی زیبایِ من، لیلیِ زیبای من. لیلی هر وقت اسمتو به زبون میارم با خودم میگم ایول به این مادر با این اسمی که انتخاب کرده این اسم واقعاً زیبا و برازنده توئه مادر. خیلی حس قشنگیه که تو لیلی باشی و من مجنون یادمه یه بار یکی تو وبلاگت نوشته بود که عشق به فرزند بالاتر از این حرفهاست که بخوای بگی مجنون بچتی و اونقدر این نظر مسخره بود که پاکش کردم. چرا نشه تو لیلی باشی و من مجنون اصلا تو شیرین و من فرهاد.   وقتی پای عشق وسط باشه بیخیال همه قانونا چند روز قبل رفته بودیم فروشگاه خرید تو خیلی خوشحال بودی و میخندیدی و منم که عاشق و از خوشحالی تو سرمست وقتی باهات بازی میکردم جلوت ادا در میاوردم و بالا پایین میپریدم بعضی...
9 دی 1391