تصور کن
چشماتو ببند فقط تصور کن:
دو تا دست خیلی کوچیک دستایی که فقط 14 ماه سن دارن روی گونه هات قرار گرفتن، لمس یه
پیشونی ظریف و کوچولو روی پیشونیت بعد دو تا ضربه آروم با اون انگشت های ظریف روی صورتت.
دستایی که آروم آروم سر میخورن روی شونه هات آغوشی که با همه کوچیکیش قدر بزرگیه خدا برات
ارزش داره ...
حسیه که من بارها و بارها توی روز تجربه اش میکنم.
لیلی، مامانی تو اینقدر عشق و محبت رو کجا یاد گرفتی؟؟؟
یه بار دیگه چشماتو ببند این بار تصور کن:
بعد از یه روز پر از کار و تلاش و سختی به زور سعی کردی خودتو بخوابونی و قبل از خواب فقط از خدا
میخوای بتونی چند ساعت آروم بخوابی تا بتونی برای یه شروع دوباره انرژی کسب کنی یه دفعه نصفه
شب با صدای ماما، ماما گفتن بیدار میشی. اول میترسی نکنه پاره تنت ترسیده باشه. لعنت به این تز
دکترا که میگن من و تو باید جدا بخوابیم. اما میبنی یه موجود ناز دوست داشتنی خوابِ خواب داره چهار
دستو و پا بو میکشه و میاد طرفت سرشو میزاره روی صورتت و آروم میخوابه. اون وقت دیگه نه خوابت میاد
نه دلت میخواد بخوابی میخوای زمان متوقف بشه تو بمونی و لیلی...