لیلیلیلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

دل نوشته های یک مادر

بدون عنوان

1391/1/30 17:25
نویسنده : mishul
288 بازدید
اشتراک گذاری

دختر زیبای من سلام،

خوبی جانِ مادر، چرا اینقدر تکونات کم شده؟ شاید چون این روزها من دلم گرفته و ناراحتم؟ اگر دلیلت اینه که اصلاً قابل توجیه نیست. تو باید همیشه خوب و خشحال باشی.

اما بهت قول میدم به خاطر تو هم که شده خوب باشم و دیگه به خاطر دو تا حرف الکی گریه نکنم/

لیلی، میبینی این روزها چه بارونی میاد. من عاشق بارونم. عاشق اینم که برم زیر بارون راه برم، بدوم و فریاد بکشم.

شعر باز باران با ترانه رو بخونم. حتماً میگی این چه شعریه. اون موقعی که ما مدرسه میرفتیم تو کتابهای درسی بود. فکر کنم چهارم دبستان. خدا کنه وقتی تو هم میری مدرسه همین چیزها رو یادت بدن.

 

این شعرشه البته زمان تو کتابهای ما سانسور شده بود.

باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه...
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند،این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی،چو دریا
یک دو ابر،اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی...
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا...
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد،چرخ میزد،همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه...
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شنیدم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش،بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز،ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان...
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی؟
گر نبودی مهر رخشان؟
روز،ای روز دلارا!
ای درخت سبز و زیبا!
اندک اندک،رفته رفته،ابر ها گشتند چیره
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران،ریخت باران...
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا...
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه،از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره...
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت،خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل،
به،چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه،بس ترانه،
بس ترانه،بس فسانه
بس گوارا بود باران
به،چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی،پند های آسمانی؛
بشنو از من،کودک من:
"پیش چشم مرد فردا،
زندگانی خواه تیره،خواه روشن
هست زیبا،هست زیبا،هست زیبا....”

 

حالا حتماً میگی سانسور چیه؟؟؟؟!!!!

راستی لیلی من یه دوستِ صمیمی دارم که خیلی دوستش دارم. اونم یه تو راهی داره و از همه مهمتر این که اونم دختر داره. خوشحالم از حال یه دوست خوب و با ارزش پیدا کردی. قراره اسمشو بزارن نگار. قشنگه نه؟؟؟

دوست خیلی خوبه لیلی، البته دوست خوب، به نظر من هیچ چیزی جای دوست خوب رو تو زندگی نمیگیره.

زیاد حرف زدم نه؟

دوستت دارم دختر ناز پریه من.قلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)