6ماهگی
لیلیِِ زیبای من سلام.
دوست داشتنی و مهربون من تو خیلی بزرگ شدی، دیروز پایان 6 ماهگیه تو بود و امروز قدم به هفتمین ماه از
زندگیِ زیبات گذاشتی. دیروز برای من خیلی روز بزرگی بود نه چون تو 6 ماهه شدی و نه به خاطر خبرهای
خوبی که شنیدم. دیروز اتفاقی افتاد که باعث شد به خودم بیام و ببینم چقدر از لحظات زیبای با تو بودن رو
صرف دلواپسی قل نخوردن تو کردم. به من نخند خیلی زجر کشیدم خیلی فکرهای بیهوده کردم تا اون حد که
دیروز به بهانه گریه های تو بردمت دکتر، اونجا خدا چیزی رو به من نشون داد که باعث شد به خودم بیام. وقتی
اون بچه کم توان ذهنی رو دیدم وقتی غم نگاه مادرش رو از دیدن بچه های سالم بقیه دیدم ترسیدم از خودم
بدم اومد وقتی دکتر معاینه ات کرد وقتی با یه کشش دکتر ایستادی و به دکتر خندیدی وقتی کف دست دکتر
قرص و محکم مثله یه کوه نشستی و به پدرت لبخند زدی ترسیدم من با خودم با تو داشتم چکار میکردم
وقتی دکتر گقت ببین چه بچه سالم و قوی داری؟ گفت ببین چه طوری نگاه میکنی و من گفتم فضولی و دکتر
گفت فضولی نشونه هوشه ترسیدم وقتی دکتر گفت تو فقط دوست نداری دمر شی اگر نه کاملاً سالمی
ترسیدم ترسیدم خدا فکر کنه من بنده نا شکریم اما خدایا من بار اولمه مادر شدم، تو فرشته ات رو امانت به
من دادی من فقط نمیخواستم امانت دار بدی باشم. خدایا بهم فرصت بده بهت ثابت کنم من ناشکر نعمت تو نیستم.
لیلی، من دارم کنار تو بزرگ میشم دارم میفهمم باید خیلی قوی تر و محکم تر باشم تو یه مادر قوی میخوای
یه مادری که همیشه تکیه گاهت باشه...
به خاطر تو باید خیلی تغییر کنم خیلی باید روزی تو به خاطر داشتن من سرت بالا باشه و من مایه افتخارت.
اشکهای الان به خاطر غصه نیست به خاطر عشق و علاقه زیادی هست که به تو و پدرت دارم همیشه وقتی
به این فکر میکنم که چفدر پدرت رو دوست دارم بغضم میگیره و الان با فکر کردن به تو این بغض دو برابر میشه
جانِ مادر بهت قول میدم تمام تلاشم رو بکنم برای تو مادر قوی باشم اونقدر قوی و قوی و قوی که به خاطر تو
حتی دیگه از گربه هم نترسم....