لیلیلیلی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

دل نوشته های یک مادر

ممنونم از این که تو بی وقفه سهم منی!!!!

نازنین بانوی من 9 ماهه شدی!!!! دختر گلم روزهای با هم بودنمون از روزهای یکی بودنمون طولانی تر شد... میدونی که عجول من تو 9 ماه با من یکی نبودی یه چیزی حدود 8 ماه.... اما 9 ماهه که دیگه کنار منی، کنار من نفس میشکی، میخندی، گریه میکنی، قهقه میزنی... شاید این روزها روزهای یکم سختی باشه اما من و تو میتونیم. نمیدونم این آلرژی از کجا سر و کله اش پیدا شد و روزهای عاشقانه ما رو خط خطی کرد. نمیدونی با هر دردی که تو میکشی چقدر از عمرم کم میشه. سرنگی که خون رو از تنت میکشه انگار داره نفس منو میکشه. از خدا میخوام زودتر خوب شی. نمیدونم حکمت و مصلحت چیه؟ شاید نباید اینقدر پافشاری میکردم. لیلی من خودخواهی کردم؟ اون روزایی که دکتر میگفت شیرت رو قطع کن ل...
21 اسفند 1391

این روزها چه خبره؟

خوبی جانِ مادر؟ لیلی تو داری با من چه میکنی؟ لحظه لحظه روزهای عاشقی کم بود که شب ها هم اضافه شد. دو شبه از تختت میای کنار من و سرت رو میزاری رو بازوی من میخوابی، می فهمی با دل من چه میکنی؟ وقتی همونطوری میگیرمت توی بغلم و می بوسمت میدونی اون لبخندت توی خواب ناز با دل من چه میکنه؟ حاظرم تمام روزهای باقی مونده عمرم رو بدم و زمان همونجا متوقف بشه. نیمدونی مادر نشدی بفهمی چه حسی داره صبح با صدای تو بیدار شدن!!! آآآآی لیلی نمیدونی چه جسی داره صبح با لمس دست تو باز کردن چشم . چه روزی میشه اون روز!!! یه وقتایی میزارمت توی هال و میرم دنبال کارم توی آشپزخونه میبینم صدای تلاشت میاد برمیگردم به این امید که شاید در حال سینه خیز رفتن باشی اما اما...
9 اسفند 1391

رابطه

هیچ وقت نتونستم درک کنم رابطه مستقیم خواب تو و خستگی پدرت رو از اون مهمتر رابطه معکوس خواب تو و خستگیه خودم رو!!!
6 اسفند 1391

لیلی با من است!!!

جانِ مادر؛ امروز داشتم لباس هایی رو که برات کوچیک شده بود جمع میکردم. که نگاهم به رختخواب هات افتاد. واااااااااای لیلی تو اینقدر بزرگ شدی که تشک نوزادیت برات کوچیکه، لحافت برات کوچیک شده... واقعا به نظرت حسی بزرگ تر از مادر بودن هم هست؟؟ نیست به خدا نیست. نمیدونی چه لذتی داره تماشای رشد تو، لمس وجود تو. اونم تو این روزهایی که رشدت سرعت بیشتری گرفته و من باید خیلی تیز و فرز باشم که از غافله رشدت عقب نمونم. درسته که دیگه هیچ وقتی برای خودم ندارم، دیگه نمیتونم حتی برای یه دقیقه تنها باشم، برای خودم فکر کنم برای دلم بنویسم مهم نیست تو باشی تو بخندی حتی تو گریه کنی فقط تو باشی... فرصت برای روزهای تنهایی همیشه هست، بالاخره تو بزرگ میشی رو...
3 اسفند 1391

بی دلیل

الان که دارم این ها رو مینویسم احساس کردم بیشتر از همیشه دوست دارم. و فهمیدم عشق و دوست داشتن هیچ نهایتی نداره همیشه میشه بیشتر هم دوست داشت!!! الان داری با عشق نگاهم میکنی و مگی هوییییییااااا لیلی چرا نمیشه از صداها عکس گرفت؟ آخه من تا بخوام برم رکوردر بیارم و صدا ضبط کنم که شب شده... امروز یه تصمیم جدید گرفتم باید از همه کارهات یه آلبوم جداگانه درست کنم. آلبوم خوردن شست، خوردن شست پا، نشستن، حتی کشیدن پاچه های شلوارت راستی تو خیلی بزرگ شدی اونقدر بزرگ که صبح ها دستتو میزاری رو بازوی من و با وقفه میگی ما ما و من از قصد چشمامو باز نمیکنم تا تو به ما گفتن ادامه بدی و من عشق کنم و برای یه روز جدید انرژی بگیرم اونقدر بزرگ شدی که برای ...
9 بهمن 1391

بدون عنوان

"عاشق که میشی یه جای دلت همیشه لَنگ میزنه یه لنگی بین بودن و خواستن و ترسیدن، مادر که میشی انگار هزار توی وجودت هزار بار عاشق شده اون موقع هزار توی وجودت هزار بار لنگ میزنه و تو کاری نمیتونی بکنی..."
27 دی 1391